دلبرا پيش وجودت همه خوبان عدمند

شاعر : سعدي

سروران بر در سوداي تو خاک قدمنددلبرا پيش وجودت همه خوبان عدمند
خلقي اندر طلبت غرقه درياي غمندشهري اندر هوست سوخته در آتش عشق
قتل اينان که روا داشت که صيد حرمندخون صاحب نظران ريختي اي کعبه حسن
زلف و روي تو در اسلام صليب و صنمندصنم اندر بلد کفر پرستند و صليب
تا ثناييت بگويند و دعايي بدمندگاه گاهي بگذر در صف دلسوختگان
تا نگويي که اسيران کمند تو کمندهر خم از جعد پريشان تو زندان دليست
گويي از مشک سيه بر گل سوري رقمندحرف‌هاي خط موزون تو پيرامن روي
که اگر قامت زيبا ننمايي بچمنددر چمن سرو ستادست و صنوبر خاموش
به شکايت نتوان رفت که خصم و حکمندزين اميران ملاحت که تو بيني بر کس
چه کنند ار بکشي ور بنوازي خدمندبندگان را نه گزيرست ز حکمت نه گريز
گنج و مار و گل و خار و غم و شادي به همندجور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست
نشناسي که جگرسوختگان در المندغم دل با تو نگويم که تو در راحت نفس
که ضعيفان غمت بارکشان ستمندتو سبکبار قوي حال کجا دريابي
سست عهدان ارادت ز ملامت برمندسعديا عاشق صادق ز بلا نگريزد